رمان عشقم باران


هر چی دوست داری

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد
واژه باید خود باران باشد
چتر ها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
****
افتاب وسط اسمون جولان میداد...وای خدایا عجب هوای گرمیه.به قول شاعر که فکر میکنم مولانای جیگرم باشه...(کی جیگرت شد.؟؟؟)
-خام بدم پخته شدم سوختم.(توهم جیزغاله شدی لابد؟؟؟؟)
داشتم بعد ازیه روز طاقت فرسامیومدم خونه کنکورمو خوب دادم .به نظرم تو رشته ای که علاقه مندم قبول میشم(اره جون عمه ات تو نظر ندی نمیشه؟؟)سال چهارم انسانی ام به رشته حسابداری علاقه خاصی دارم قبلا دوست داشتم وکالت بخونم اما بعد از فوت پدر و مادرم تصمیمم عوض شد.باران زند هستم راستش اسمم تا 6سالگی نیلوفر بود اما مادرم اونو تغییر داد چون متوجه قدرت خاصی در وجود من شده بود.. من میتونم هروقت بخوام کاری کنم هرجای از دنیا که تمرکز کنم بارون شروع به باریدن کنه(هه هه کنف شدید حتما فکر میکردید قدرت های ماورائ طبیعی داره؟؟؟)یا هروقت که اشک ازچشمم جاری بشه بارون همونجا شروع به باریدن میکنه. اجازه بدید از ظاهر پسر کشم بگم.البته تعریف از خود نباشه ها ولی چه میشه کرد زیبایی که انکار نداره(اینو راس میگه ...هرپسری قیافه اشو نظاره کنه در عرض 2ثانیه گازو میگیره اون دنیا)چشم ها و موهای خاکستری موهام تا رون پام میرسه(مو نیس که یال اسبه)بین رنگ خاکستریش رگه های مشکی و طلایی هم وجود داره (بگو رنگین کمانه دیگه—اه اینقدر نپر وسط نطقم)پوستم سفید نه تپلم نه لاغر اما اندام جـــــــــــــذابی دارم(جــــان؟؟؟؟؟)لب قلوه ای موژه های پرپشت برگشته ابروهای کشیده مرتب بینی قلمی کوچولو با یه خال که در ادامه موژه سمت راستم وجود داره.هعــــــــی پدر و مادر نازنینم و تو یه تصادف از دست دادم.عاشقشون بودم نباید به این زودی میرفتن.فاصله سنی مادرم با من 18 سال بیشتر نبود.تازه بیست و هشت سالش بود که فوت کرد...8 سال از اون ماجرا میگذره کمر من یه دختر تنها تو این شهر بزرگ بدون هیچ فامیلی زیر بار دشوار زندگی خم شد(اهو چه احساسی—ای بابا نمیذاری برم تو حس که.)داشتم میگفتم اگر ثروت فراوان پدر و مادرم نبود الان من اینجا وجود نداشتم که با این(صحرا خانوم)کل کل کنم.کارخونه پدرم قبل از مرگش به فروش رسیده بود و پولش تو بانک داره خاک میخوره البته گفته باشم من با سود کلان اون پول دارم زندگی جهنمی مو سپری میکنم.8سال بدون پدر و مادر سپری کردن خیلی سخته.وقتی وارد خونه میشم دلم میگیره از اینکه کسی نیست که به استقبالم بیاد کیفمو از دستم بگیره و بگه سلام خسته نباشی دخترم یه لیوان شربت خنک بهم بده.نمیدونم چرا اینقدر ضعیفم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم .خودشون راهشون و پیدا میکنن و ازچشمام جاری میشن.همینطور با افکار مغشوشم درگیر بودم که با جسم سختی برخورد کردم
_ایش اینجا هم جای صندوق صدقاته؟؟؟؟
مارال بهترین دوستم که دیوانه وار دوسش دارم ومطمئنا اگر خواهری هم داشتم به اندازه اون دوستش نمیداشتم قه قه زد زیر خنده.منم به جای اینکه عصبانی برشم همراه با اون شروع به خندیدن کردم و گفتم:
-همین مونده که از صندوق صدقات حامله شم(بی ادب—بروبابا)
صدای خنده هامون بلند تر شد که صدای خنده پسر دیگه ای که از کنارم رد میشد توجه امو به خودش جلب کرد بهش نگاه کردم سرشو به علامت تاسف اینطرف و اونطرف تکون داد...مارال مدام مسخره ام میکرد... تغریبا 30 دقیقه ای دنبال یه کافی نت می گشتیم که از یه مرد پرسیدم:
__ببخشید این جاها کافی نت سراغ ندارید؟؟؟
__چرا همین بغل ساختمان لاله طبقه دوم .
__ممنون.
با مارال وارد ساختمان شدیم داشت عکس تازه گروه دابل اس 501که یه گروه کره ای اند و بهم نشون میدادتو کف پسرای خوشگلش بودم که ناگهان با در شیشه ای کافی نت برخورد کردم.فریاد زدم:
__ایـــــــی ننه جونم......

کافی نت خیلی شلوغ بود وا؟؟؟مگه نذری میدن که همه جمع شدن اینجا؟؟مارال غش غش میخندید نه مثل اینکه این خانوم امروز خوش خنده شده...همه زل زده بودن به من منم که خجالتی زل زدم تو چشم همه کسایی که تو کافی نت بودن یه لبخند مکش مرگ ما زدم و گفتم:
__شمارو به خداخجالتم ندید من راضی به این همه همدردی نیستم ...نه نه کمک لازم نیست .من حالم خوبه.

 

 

نگاه ژرف(اوه اوه)کسی و رو خودم حس کردم رو مو برگردوندم همون پسره بود که بیرون برام نچ نچ میکرده ایش رو اب بخندی اصلا میخندی به ریش بابات بخندی....زل زدم تو چشماش رفتم کنار یه پسر خوش تیپ که پشت میز ریاست نشسته بود اوه اوه چه خودشم میگیره ..نمیری یه وقت؟؟؟؟هنوز نگاه ها به سمت من بود.پرسیدم:
__اقا یه سوال دارم؟؟
__ بفرمایید..
__چه طور میتونم یه وب سایت درست کنم؟؟؟؟
__راستش من اطلاعاتی در این مورد ندارم.من فقط در حد فیس بوک و یوت یوپ وتوییترو.. واردم.
__اها؟؟؟خب یعنی اگر کسی به این چیزا وارد باشه میتونه کافی نت باز کنه؟؟؟
__بله .فکر میکنم.
همه به من خیره شده بودن مارال میدونست یه چیزی تو استینم دارم(اینقدر خالی نبند)رگه های لبخند رو چشم اقای خنده رو ه پرو پرو زل زدم تو صورت کافی نتی و گفتم:
__پس مامان بزرگ منم که تو فیس بوک عضو میتونه کافی نت باز کنه؟؟؟
صدای خنده مشتری ها تو سالن پیچید پسره که قرمز شده بود گفت:
__البته اگرمادربزرگتون تا اون موقع دووم بیاره چرا کهنه؟؟؟
__اونم راه حل داره اگر دووم نیاورد کافی نتش به من ارث میرسه.خب منم که تنها نوه اش ام دیگه...
__اونوقت چیکار میکنید؟؟؟
__چمچاره.
__بیچاره.
__شدی.
__خانوم احترام خودتون و نگهدارید.
__من متناسب با شخصیت افراد با هاشون برخورد میکنم...شماهم بهتره یه دوره اموزش کامپیوتر برید اموزش لازمید....
*****
امروز تولدمه بهترین دوستامو به کافی شاپ دعوت کردم جشن مونو طبقه دوم گرفتیم همه فکر میکردن ما چندتا بچه دبیرستانی ندیدبدید ایم که از ذوقمون اینکارا و میکنیم(غلط کردن).روز فوق العاده ای بود با مارال رفتیم یه دور بزنی تو یه کی از کوچه پس کوچه ها چند تا از بچه ها در حال فوتبال بازی کردن بودنتو پشون افتاد جلوی پام منم یه نگاه به توپ کردم یه نگاه به بچه ها امروز روز تولدمه خدایا مرا عفو کن.(جون ننه ات—جون ننه خودت.)توپ و پرتاب کردم روهوا کردن بودن که ه ضربه اساسی بهش زدم که صدای اخ یکی اومد.اوه اوه بدبخت شدم این همون پسره اس که بهش میگفتم خوش خنده.وای نه چی میبینم؟؟؟دماغش داره خون میاد.کلمه بند تومون و به کار بردم.این یه اصطلاح بین من و دوستامه که وقتی تو دردسر میفتیم ازش استفاده میکنیم.همه فلنگو بستیم خدایا به امید خودت. خدایا شاهد باش من نخواستم فرار کنم یارو خودش بد نیگا کرد....خدیا؟؟؟میبخشی؟؟؟قربو نت برم که اینقدر بزرگی...(ازکجامیدونی خدا بخشیدتت؟؟؟--چون از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست)مارال به مو بایلم زنگ زد:
__بنال.
__ایش بی ادب از دستشون در رفتی؟؟؟
__اره شمابرید من خودم میام.
اب معدنی و سر کشیدم تکیه امو ازدیوار گرفتم برگشتم که از کوچه بیام بیرون که با یه غول برخورد کردم اوه دیگه رسما بدبخت شدم خدایا خودمو میسپرم به خودت هلم داد به دیوار محکم چسبوندم به دیوار دستمال توی دستش خونی بود سرمو اوردم بالا حرف نمیزد فقط زل زده بود تو چشمام قدرت حرکت نداشتم زبونم بند اومده بود(خوبه یه بار زبونت بند اومد منکه فکر میکردم ارزو به دل میمونم)تو اجزای صورتش دقیق شدم چونه استخونی لباش مثل لبای خودم قلوه ای و البته لباش فوق العاده قرمز شده بود ابرو های پهن و چشمای...نمیدونم چه رنگیه.تاحالا همچین چشمایی و ندیده بودم یه چیز بین سبزو طوسی گاهی هم قهوه ای پر رنگ نمیدونم قابل تصور نیست.دوباره از بینیش خون اومد ناخوداگاه متوجه موقعیتم شدم با پاشنه کفشم محکم پاشو لگد کردم.دردش گرفت بدبخت چه بلاهای که تاحالا سرش نیاوردم...از کنارش رد شدم.تقریبا بلند گفتم:
__ موسیو اینبار که از دستت در رفتم.حالا ایشالله نوبت بعد نا امید نشو زندگی ادامه داره بخند تا دنیا به روت بخنده.ادیوس سینیور(فارسی بلدنیستی؟؟منظورش خداحافظ اقا بود)
__منم میخندم اما نه امروز میرسه روزی که بخندم اونم به توسینیوریتا(ای بابا اینا چرا دارن اسپنیش حرف میزنند.یعنی خانوم)
بدون توجه به حرفش دویدم. به خونه که رسیدم زنگ زدم به مارال همه ی ماجرا و تعریف کردم هم متعجب بود هم میخندیدو هی بهم میگفت که چه اسگلی هستم من(خو راست میگفت.اصلا میگن حرف راست و باید از بچه بشنوی.)
به سمت کامپیوترم رفتم ای دی اس ال مو روشن کردم تا نتایج کنکور وببینم.
__خـــــــــــــــــــــــ ــــــدایا باورم نمیشه همینجاتو رشته مورد علاقه ام حسابداری قبول شدم.
با ذوق فراوان زنگ زدم به مارال اونم همین جا با من قبول شده بود.باها ش برای فردا قرار گذاشتم که بریم خیابون گردی.شب از ذوق فراوون خوابم نبرد. صبح زود بیدار شدم .اول رفتیم کوه.بعد از چند ساعت کیف وحال رفتیم سمت تلکابین تو چال بام تهران واقعا زیباست.بعد زعفرانیه و تجریش. با ماشین جدیدم که تازه خریدم توی مدرس به طرز وحشتناک (منظورت ناشیانه اس)ویراژ میدادم.باغ وحش و موزه وشهر بازی و که نگو.بعد از یه شام خوشمزه مارال و رسوندم خونه اشو خودمم به سمت خونه حرکت کردم اما وسط راه هوس یه دور کوچولوبا سرعت بالا و کردم.ساعت از 12 گذشته بود .اااااااه گندت بزنن الان چه موقع پنچر شدن بود ؟؟؟نیم ساعتی ایستادم .نه بابا کسی رد نمیشه .شماره سامان و گرفتم.سامان وکیل حقوقی منه.پدرش ساسان حبیب زاده وکیل پدرم بود که البته تو همون تصادف که پدر مادرم فوت شدن پدرش فوت شد فوق العاده ثروتمندن.مادرش دختر یه تاجر میلیونره.پدرشم که خدا بیامرزه(اره همین که توگفتی مورد امرزش قرار میگیره)از اون پولداراش بود که لنگه نداشت خیلی جذاب و خوش تیپ زنگ زدم بهش :
__الو جانم؟؟
__اوهو بابا باکلاس به خدا من از اون دوست دخترات نیستم.
__ ای بترکی.اومدم مثل یه خانوم متشخص باهات حرف بزنم ببین لیاقت نداری.

__اره بابا بالیاقت من ماشینم پنچر شده الان تو خیابونم بیا کمک...خواهش
__اولا این موقع شب تو خیابون چیکار میکنی؟؟دوما دو روز نشده پدر این ماشین و در اوردی .سوما من چاکر خانوم خوشگله ای مثل شما هستم.حالا کجایی؟؟
__قیطریه
__چـــــــــــــــــــــــ ــی؟؟؟؟؟؟
__اروم چرا داد میزنی خوب اومده بودم دور بزنم مگه چی شده؟؟؟
__تو بیخود کردی ساعت12شب اومدی دور بزنی.
__کاری نداری؟؟
__چرا ادرسی که هستی و دقیق اس بده.اوکی؟؟؟
__باشه.
تماسو قطع کردم ادرسو اس ام اس دادم.داشتم این کنارا یه دوری میزدم که.دستم کشیده شد متراقب اون وارد خونه فوق العاده بزرگی شدم.جیغ زدم ولم کن تو کی هستی؟مردی که داشت منو میبرد داخل خونه و ندیدم فقط قدو هیکلش از پشت معلوم بود منو داخل سالن پرتاپ کرد.اوه اوه این که همون پسره .همون خنده روه .نه عصبانی ای بابا این که هر دفعه یه جوره من چجوری بفهمم کیه.درسالن به طور خود کار قفل شد جلل خالق چه باحاله(ای احمق الان ابروی تو درخطره.داری با در کیف میکنی؟؟؟)شلوار گرم کن طوسی و یه تیشرت جذب قوربونت بره ننه ات تو چه خوش تیپ بودی.موهای خیسش هم روی صورتش ریخته بود.سرم داد زد.تا این موقع شب تو خیابون چیکار میکردی؟؟؟
__جونم ؟؟؟به تو چه ربطی داره تو چیکاره ای که همچین سوالی میپرسی؟؟اصلا چرا من هر جا میرم تو هم همونجا هستی؟؟؟ها؟؟
__اولا به تو ربطی نداره من چیکاره ام دوما این تویی که همه جا دنبال من راه میوفتی.واگرنه تو ادرس خونه منو از کجاداری ؟؟؟میدونم خوب خوشگلم چشم تو گرفتم اما گفته باشم من از دخترای کنه بدم میاد افتاد؟؟؟
قش قش زدم زیر خنده چی داره میگه من ازین غوزمیت خوشم میاد؟؟ خوش قیافه اس ؟؟نه این و که راس گفت قیافه اش خوبه .زل زدم تو چشماش و گفتم :
__داداش من صد تا بهتر از تو رو ادم حساب نمیکنم تو در مقابل اونا پشه هم نیستس(اره جون عمه ات لابد پرنس ویلیام ازت خواستگاری کرده تو جواب نه دادی رفت نا امیدانه با پرنسس کیتی ازدواج کردهه هه)تو ی زشت بیریخت کریه المنظره در مقابل من صفری.
دود از سرش بلند میشد اومد سمتم داشتم خودم و کثیف میکردم(ایشش حالمو بهم زدی) می لرزیدم تو چشمام زل زد و گفت:
__کاری نکن مجبور شم کاری بکنم که دیگه روت نشه تو چشم مردم نگاه کنی...
__گمشوبابا تو در حدی نیستی. از مادر زاییده نشده بخواد منو اذیت کنه برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه من از این چیزا نمیترسم.تو سوسک هم نیستی.
فکش قفل شده بود .سینه اش بالا پایین میرفت .دستشو انداخت پشتم تو یه حرکت بلندم کرد و انداختم رو کمرش به سمت طبقه بالا رفت.هرچی دست و پا میزدم ککش نمیگزید(حقته اخه چرا عاقل کند کاری که بقیه اشو بلد نیستم) وارد اتاقی شد منو پرتاب کرد روتخت دونفره بزرگی و در و قفل کرد به سمت پنجره دویدم اه به خشکی شانس پنجره هاش نرده داره.برگشتم. نـــــــــــــــــــه عجب بابا... هیکل... هیکلت من و کشته.لباسشو کی دراورد که من نفهمیدم؟؟؟اومد به سمتم.پام لیز خورد و افتادم روی تخت.اخخخخخخخ منو با تخت عوضی گرفته پرس شدم لعنتی چقدر سنگینه نفسم در نمیاد.دیگه حتی نمیتونستم تکون بخورم به طور کاملا محسوس میلرزیدم. زل زدم تو چشماش اما اینبار فرق میکرد نمی تونستم چشمامو ازش بگیرم تااینکه با یه بوسه روی چشمام چشمامو وادار به بسته شدن کرد .بعد نوک بینی مو وبعدم طعم لباش .عجب منکه رفتم تو خلسه.اما دیدم ابروی چندیدن وچندساله ام(جون عمه ات__تو چرا گیر دادی به عمه من ؟؟؟بابا منکه عمه ندارم)در خطره محکم لباشو گاز گرفتم اونم نا مردی نکردو کار منو تکرار کرد فکر کنم یه لیتری خون توی دهنم جاری شد.(بسوزه پدر خالی بندی که کنترل نداره)خلاصه ناگهان حس کردم سرم سنگین شده و بعد رفتم اون دنیا(نه فکر نکنید مرده.زنده اس بیهوش شد ).
****
چشمامو باز کردم نور شدیدی میزد تو چشمم.نگاهی به اطراف انداختم هرچند هنوز تار میدیدم اما از چیزی که دیدم شوک زده شدم.یه اتاق ابی که دیوار سمت چپش تماما شیشه ای بود تختی که روش خوابیده بودم از این تخت سلطنتی ها بود که اطرافشو تور پوشانده بود .چند مبل ابی هم در کناد دیوار شیشه ای بود.در باز شدو پرستاری اومد داخل.اها پس اینجا بیمارستانه.چقدر میگیرن چه جای باحالی.اصلا اتفاقات دیشب و فراموش کرده بودم و محو اتاق شدم.پرستار جلو اومد و درحالی که کارش و انجام میداد گفت:
__خوشگله تو که میدونستی انقدر ضعیفی چرا دیشب قبول کردی که...خودت میدونی دیگه...اول باید خودتو تقویت میکردی.
هعی چه دل خوشی داره این انگار من میدونستم قراره به جسم نحیفم تعارض بشه.(باران اینجوری حرف میزنی حالم بد میشه__خو به من چه؟؟)
__دیشب اقای تهرانی تا صبح پشت در اتاقت کشیک میداد نمیدونی چقدر...
__بسه دیگه انقدر چقلی نکن.
__ببخشید اقا من نمیدونستم شما ناراحت میشید....
پس این تهرانی همون غوزمیت خودمونه.چرا اینجوری با پرستاره حرف زد.خاطرات دیشب مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد.سرش فریاد زدم:
__هی عوضی چی از جونم میخوای چرا اینجا هم دست ازسرم بر نمیداری؟؟؟
اومد به سمتم.دستشو اورد جلو دستشو پس زدم وباداد گفتم:
__دست نجستو به من نزن حق نداری دیگه به من دست بزنی .از اتاق گمشو بیرون .
سرخ شده بود اونم سرم داد زدو گفت:
__اونی که باید از اتاق بره بیرون تویی نه من این بیمارستان مال منه من میگم کی از اتاق بره بیرون کی نره فهمیدی ؟؟؟یا بهت بفهمونم.؟؟؟
همچین دادی زد که نا خود اگاه ترسیدم سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم.لبخندی زد و گفت:
__تا موقعی هم که نگفتم پاتو از بیمارستان بیرون نمیذاری.فهمیدی؟
سرمو تکون دادم.
__نشنیدم فهمیدی؟؟
__اره.
صدای موبایلم سکوتمون وشکست با تردید برداشتم سامان بود:
__الو سامان جون .من بیمارستانم .حالم بد شد اومدم اینجا.
__چت شده باران؟؟بگو دیگه کشتیم.
__حالم خوبه فکر کنم مسموم شدم.
__دختره سر به هوا نگفتم این قدر غذاهای بیرون و نخور؟؟؟
__ببخشید عزیزم من متاسفم از این به بعد به حرفت گوش میدم.سامان جونم؟؟؟
__جان؟؟
__برام یه دست لباس از خونه ام میاری؟؟
__باشه ادرس بیمارستانو بده برات میارم.
__باشه.بای بای .
 

نمیدونم چرا ولی انگار از اینکه داشتم با سامان حرف میزدم عصبانی بود پرسید:
__اینکه داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟؟؟ساما دیگه کیه؟؟؟
دوست داشتم ازارش بدم.چطور اون دیشب منو ازار داد من ازارش ندم؟؟؟(اورین باران اورین تو میتونی این نامردو بچزونی__حالا تو چرا حرس میخوری ولی بازم ممنون) فریادش منو به خودم اورد:
__مگه باتو نیستم این یارو که باهاش حرف میزدی کی بود؟داشتی باکدوم خری حرف میزدی؟؟؟
_اولا خر خودتی.دوما به تو ربطی نداره سوما داشتم با عشق دوران کودکی ام حرف میزدم.
(اره جون خاله ات. ایندفعه نگفتم جون عمه ات__مرسی که به فکرمی)
خم شد به سمتم زل زد تو چشمام.اه این چرا زل میزنه تو چشمام قلبم تند تند میزنه؟؟؟با انگشت اشاره اش تهدیدم کرد:
__نمیخوام ببینم یا بشنوم که با پسری دوست شدی یا میگردی فهمیدی؟؟؟
اومدم جواب بدم که سامان با یه دسته گل وارد اتاق شد خم شد صورتمو بوسیدو گفت:
__اه تو که زنده ای مامانم همچین هولم کرد که انگار اومدم میت و ملاقات کنم.
اشک تو چشمام جمع شد با بغض گفتم :
__سامان ؟؟؟دلم گرفته...
__خودم قوربون اون دل کوچیکت برم که همیشه تنگه. میخوای برات گشادش کنم؟؟؟
__ایش بی ادب.مامانت .خاله شیرین چطوره؟؟؟
__همین که فهمید بیمارستانی جیغ زد و گفت اخ عروسم مــــــــــــــــــــــــ ــــــرد
__بی ادب یعنی تو راضی من بمیرم؟؟؟
__تو بمیری منم میمیرم.
__گمشو با این ابراز علاقه ات.
__هه هه هه
__درد.
تهرانی به شدت سرخ شده بود مخصوصا به دست سامان که روی گونه ام بود زوم کردبود وچشم بر نمیداشت صداش باعث شد سامان به سمتش برگرده باشیطنت لبخندی زد و گفت :
__سامان حبیب زاده هستم وکیل پایه یک دادگستری.
__ساشا تهرانی.رییس کارخونه مواد دارویی تهرانی و...
__ورییس کارخونه مواد غذایی و پوشاک و چندتا کارخونه ناقابل تو دبی.درست گفتم؟؟؟
__مثل همیشه کامل و دقیق.
همدیگه و بغل کردن(استغفرالله چرا همچین همدیگه رو فشار میدن اینا لیلی و مجنون و گذاشتن تو جیب راستشون وخسرو شیرین و گذاشت جیب چپشون.)
ساشا از سامان پرسید نمیدونستم با خانوم زتد اشنایی؟؟؟
___اره از بچگی با هم بزرگ شدیم قسمتی از زندگی منو مامانم شده.یه روز که پاتو خونه امون نذاره همه جاسوت وکور میشه.
به سامان لبخند زدم و زبونم و برای ساشا که حالا دوباره اخماش تو هم رفته بود ودر اوردم.اوه بدبخت شدم اینکه عصبانی تر شد..
سامان رو به من کردو گفت :
__خوب شد دیشب خونه نیومدی.
__چرا؟؟؟چیزی شده؟؟
__نه راستش مامان دیشب گیر داده بود میگفت شب تولد 18سالگی باران باید نامزدی تو و منو اعلام کنه...
نمیتونستم بفهمم شیرین جون برای چی یه همچین نقشه ای برای من کشیده بود بدون اینکه به من بگه داد زدم:
__چــــــــــی؟؟شیرین جون برای چی میخواد یه همچین کاری و انجام بده بدون اینکه به من بگه ؟؟؟سامان تو که میدونی من..
__اره عزیزم تو منو به چشم برادرت نگاه میکنی اما مامان اینطور فکر نمیکنه.
ساشا پرید وسط حرفامون و گفت:
__بارانم جان عزیزم تو به سامان نگفتی؟؟؟
قلبم داشت تند تند میزد یعنی میخواد همه چیزو بگه؟؟؟برگشت به سمت سامان گفت:
__منو باران یه هفته ای میشه نامزد شدیم.نمیدونم چرا بهتون نگفته.
__خوب پس به سلامتی .اخ جون از دست نق نق های مامانمم راحت میشم.
منکه داشتم شاخ در میاوردم من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟بذار سامان بره ادمت میکنم.ساشا یه پوزخند زد .
 

روش وبر گردوند.سامان یه کیف و گذاشت روی تخت و گفت:
__ از هرنوع اوردم ازلباس زیر بگیر تا مانتو.
__خیلی پررویی.
__لطف داری.خوب من دیگه باید برم نامزد خوشتیپت هم هست که توی جنازه رو جمع کنه فعلا بای.
از اتاق خارج شد.ساشا به سمت من اومدو گفت:
__عشق دوران کودکی...هه هه لابد شما یک روحید در دو جسم.چقدرم دارید برای هم جان فشانی میکنید.
_اولا به تو ربطی نداره دوما برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم از این بیمارستان منحوس برم.
__خب همینجوری لباساتو عوض کن.من وتو که نداریم.مث اینکه یادت رفته ما..
__خفه شو...من میخوام هرچیزی که در ارتباط با تو رو فراموش کنم.
مچ دستمو محکم گرفت و فشار داد دوباره انگشتش و به علامت تهدید جلو اورد:
__بار اخریه که به من توهین میکنی.افتاد؟؟؟
__نچ.متاسفانه دوزاری من کجه نمیافته.
محکم تر دستم فشارد داد دیگه دستمو حس نمی کردم.دلم داشت ضعف میرفت:
__اخ اخ غلط کردم.بابا همون اول افتاده بود من متوجه نشدم.حالا که دقت میکنم میبینم مرد لایقی مثل شما خیلی لایقی..
چی گفتم؟؟؟(یعنی خاک تو سرتو و نویسنده این رمان.نه نه نویسنده که خودمم.که یه کم اقتدار نداری__خدا پدرتو بیامرزه اقتدار کیلو چند دستم شکست.)با صدای بلند خندیدو لپمو بوسیدو گفت:
__ من عاشق این خل و چل بازی هاتم .
نه مثل اینکه یارو ثبات عقلانی نداره.چجوری این همه کارخونه داره؟؟هعیی گفتم کارخونه معلومه پولداره ها خونه اش هم که خیلی قشنگ بود بچه ام خوش تیپ هم هست تو دیگه چی کم داری؟چرا زن نمیگیری بیا خودمو بگیر خیلی ام خوشگلم. ما میتونیم زندگی شادی و با هم اغاز کنیم.( ای خاک عالم بر سر تو نه بر سر من که دارم داستان مزخرف زندگی تو مینویسم__وا منکه جدی نگفتم شوخی کردم)خدا مرگش بده ؟؟؟این دوباره خل شد تا الان داشت میخندید چرا یه دفعه جدی شد؟؟؟
__میتونم یه سوال بپرسم؟؟؟
__بپرس.
__تو تا الان پیش روان پزشک رفتی ؟؟؟
از تخت اروم اومدم پایین جواب داد:
__نه.
درحالی که میدوییدم گفتم :
__پس پیش روان پزشک برو روانت به کل پاکه.روانی.روانی.روانی.
میخواستم از در برم بیرون که در باز شد و محکم خورد توسرم.
__اخ ننه.
ساشا به سمتم اومد در حالی که منو بلند میکرد تا روی تخت بذاره سر پرستار انچنان فریادی کشید که من فکر کردم الانه که بچه ام سقط بشه.(کدوم بچه؟؟فکر کنم ضربه رو سرت تاثیر گذاشته.شایدم؟؟__برو بابا)گیج بودم.ساشا بالای سرم بود یه چیزایی میگفت که نمیشنیدم خنده مستانه ای کردمو گفتم:
__تو هوری مذکری بالا سرمن وایسادی؟؟؟عجب لبای دارِی...
در همین هین یاد اون اهنگ قشنگ قدیمیه افتادم:
__ببوسم لب بالا ببوسم لب پایین...بقیه اشو یادم نیست.
خندید.جالبه روی لپش چاله افتاد انگشت سبابه امو تو لپش کردم.چرخوندم.
__هی هی لپمو داغون کردی.
__ایشش ضد حال تو که پولداری میری عمل میکنی.معلومه دماغتم عملیه ها؟؟؟هه هه هه دماغ عملی دماغ عملی.
__کی گفته بینی من مادر زادی اینجوری بود.
__اوهو.بینی بابا کسی که اینجا نیست.راحت باش.
__راحت باشم؟؟؟
__اره.
صورتشو اورد جلوتر...با من من گفتم:
__نه ناراحت باش.نه یعنی راحت باش بامن راحت نباش.ای بابا یعنی با منم راحت باش ولی اینقدر نه دیگه.
داشتم مزخرف میگفتم که دیگه یادم نیس چی گفتم.چشمامو باز کردم ساشا کنار پنجره ایستاده بود تا فهمید بیدار شدم اومد جلو با چهره جدی گفت:
__من اهل هاشیه رفتن نیستم.اصل مطلب و میگم و تمام.خوب من یه کاری کردم پاشم ایستاده ام دیگه انتخاب با خودته.میتونی باهام ازدواج کنی میتونی هم بیخیال منو ثروتم بشی.
هه فکر کرده من به خاطر پولش با این عوضی زندگی میکنم.عمرا(اااتو که چند ساعت پیش میگفتی کاش بیاد بگیرتت.چی شد پ؟؟)
__خب اقای ساشا تهرانی.من به هیچ وجه من الوجوه با تو ازدواج نمیکنم.نه خودت نه پولت کوچکترین ارزشی برای من نداره.من حاظر نیستم با کسی که بهم احترام نذاشت و به جسمم دست درازی کرد ازدواج کنم.کسی که ممکنه در اینده باز این بلاو سر کس های دیگه بیاره.کسی که ممکنه بهم خیانت کنه.پس جوابت نه اس.
__اخه دختره احمق من چطور حالیت کنم که تقصیر من نبود اول تو نباید باهام لجبازی میکردی.دوم من خب من من نتونستم جلوی...ببین اگر کس دیگه ای بود من حتی بهش نگاهم نمیکردم ولی تو ...به جهنم اگر نمیخوای نخواه برای من بهتره من میرم با کسی ازدواج میکنم که قبلش کسی بهش دست درازی نکرده باشه.
از اتاق رفت بیرون .به معنای واقعی قلبمو شکست.غرورم تکه تکه شد.دارم دیوونه میشم مگه کسی که بهم دست درازی کرد خودش نبود؟؟؟که الان میگه میخواد با کسی ازدواج کنه که پاک باشه؟؟؟اشکال نداره من به زندگی ام ادامه میدم اما نه مثل همیشه انتقاممو ازت میگیرم اقای تهرانی.

یک هفته ای میشه که مرخص شدم بیشتر خودمو سرگرم کار های مختلف میکنم که خاطرات اون شب و فراموش کنم.اما نمیشه اون جزیی ازوجودم شده.صدای زنگ منو از دنیایی که توش سیر میکردم خارج کرد.دکمه ایفون و فشار دادم .مارال با یه شاخه گل رز وارد هال شد.نمیدونم چرا وقتی که پیشش ام مشکلاتم و فراموش میکنم شاد میشم و میخندم.بشکنی زد و پرسید:
__کجایی؟؟سلام کردم.جواب نمیدی؟
__سلام عزیزم.تو چطوری؟؟؟
روی مبل نشست وارد اشپز خونه شدم تا براش شربت بیارم.شربت و روی میز گذاشتم مقابلش نشستم و پرسیدم:
__خوب چه خبر؟؟
__باران یه چیز بگم عصبانی نمی شی؟؟؟
__نه عزیزم چی؟؟؟
__تو خیلی تغییر کردی.البته میدونم چرا خب خودت گفته بودی اما نمیدونستم تا این حد تغییر میکنی.
__از چه نظر تغییر کردم(اخلاقت مزخرف بود بدتر شد)
__چهره ات .راستش زنونه تر و خوشگل تر شدی.یا اخلاقت سنگین تر شدی قبلا دهنت چفت و بست نداشت هرچی تو مخ پوکت بود میریختی بیرون(راست میگه).
__ممنون از تعریفت.
__بیا قبلا همچین حرفی میزدم چندتا فحش ابدار نثارم میکردی.
__باشه.الان نثارت میکنم.الدنگ غوز میت کریه المنظره.
پرید بغلم با خوشحالی گونه امو بوسید و گفت:
__قوربونت برم همیشه همینجوری خل و چل باش.باشه؟
__عمه ات خل وچله .
__باشه عمه من خل و چل عمه من سادیسمی...هرچی تو بگی.راستی باران جونم یه راه پیدا کردم تا از اون پسره عوضی انتقام بگیری.
ذوق زده شدم یک هفته ای میشد که روش فکر میکردم اما راه حل مناسبی پیدانکرده بودم.
_خب چی هست این راه حل تو؟؟؟
__ببین باید حامله شی.
__چـــــــــــــــــــــــ ـــــــی؟؟؟؟؟؟دیوونه شدی من از اون حامله شم یه دختر مجرد؟؟؟؟
__نه احمق جون.چه از خدا خواسته هم هست.ببین تو باید وانمود کنی که حامله ای.
__الان یه چیز میگم باز میگه فحش میدی اخه احمق منم یا تو که میگی باید وانمود کنم که حامله ام؟؟؟اگر بگه ازمایش بده چی؟؟؟
__ببین ...خواهر من تو ازمایشگاه کار میکنه اون میتونه یه برگه جعلی درست کنه.
___خب این درست بعدش چیکارکنم؟؟؟
__باهاش ازدواج میکنی .بعد میگی بچه ای در کار نیست. تو این مدتی که ازدواج کردین تا میتونی اذیتش میکنی.بعد درخواست طلاق میدی.
__خب اگر طلاقم نده.اگر اون بیشتر منو اذیت کنه.اگر ازم به جرم کلاه برداری شکایت کنه؟؟؟
__ازش میخوایم که حق طلاق با تو باشه.اگر اذیت کرد به من خبر بده فراریت میدم.اگرم خواست شکایت کنه تو هم ازش به جرم تعارض شکایت میکنی.چه طوره.
(نه این یه ذره بچه با همین یه مثقال عقلش حرف بدی نمیزنه.)
_درست میگی.فکر جالبیه.خوب حالا چه جوری بفهمونیم که من حامله ام اگر بخواد از پزشک قانونی براش برگه از مایش بیارم چی اون موقع چیکارکنم؟؟؟
__غیر مستقیم میفهمونیم که حامله ای مثلا منو چند تا از بچه ها حالیش میکنیم.یه نفرو میشناسم که جاعل خوبیه میتونه برگه های پزشک قانونی و جعل کنه.حالا چی میگی؟؟؟
پریدم بغلش یه عالمه ماچش کردم از قدیم گفتن حرف حساب نداره جواب هه هه ایول
__مارال من عاشق اون مخ پوکت ام.
__دستت درد نکنه دیگه حالا مخ من پوک شد؟؟؟
__نه من غلط بکنم.شما سرور من که نه...خب بلاخره سرور یه خری هستی دیگه.
__باران میگم یه نقشه هایی بکشیم که پدر جدش و در بیاریم....
****
دراز کشیده بودم سرم درد میکرد البته عادت همیشه ام بود میگرنم ارثی از خدابیامرز (فاتحه)پدرم به ارث رسیده. البته قرصم خوردم ولی استرس خبری که قراره مارال بهم بده بیشتر با عث سر دردم شد.وای بلا خره زنگ زد بابا اگه من واقعا هم حامله بودم با این استرسی که این به من وارد کرده بچه ام در جا فرت..به قول بهرام تو فیلم مسافران هعییی اونم یه جورایی راست میگفت ماهمه مسافری هستیم که اخرای عمرمون چه جون چه پیر فرت میشیم.
__الو تو که منو کشتی بگو دیگه.
__سلام.من خوبم میدونم تو هم خوبی واگرنه اینقدر زبون درازی نمیکردی.
__ای بابابگو دیگه کشتی منو .
__حالیش کردیم البته به همون روش غیر مستقیم بچه ها جلوش درباره تو بچه ات حرف میزدن اونم اومد جلو پرسیدمریم بهش گفت که حامله ای مثل اینکه چند وقت پیش یکی بهت تجاوز کرده جناب هم نی نی ناناز اون و تو شکمت داری پرورش اندام میدی.اونم عصبانی شد داد زد که ایـــــــــــــــــــــــ ـــــی نفس کش چرا تنها عشق زندگی ام بهم نگفت که نی نی من تو رحمش داره پرورش اندام انجام میده باید بره کشتی کج یاد بگیره.
__مارال جدی باش واقعا چی گفت؟؟
__هیچی.عصبانی شد بعد گفت چرا تو چیزی بهش نگفتی بهت بگیم که تا دو روز اینده رفتی سراغش که هیچی اگر نرفتی با پلیس میاد...
__چـــــــــــــــــی؟؟؟وا قعا؟؟؟
__اره.
__باشه فعلا بای
به محض اینکه تلفن و قطع کردم صدای زنگ در اومد.
__باید سامان باشه.بیشتر اوقات این مواقع سروکله اش پیدا میشه
زنگ و زدموگفتم:
__ بیاتو سامان درو باز کردم...
یه لباس بلند روی تاپم پوشیدمو شالم و روی سرم به حالت شل انداختم .از اتاق اومدم بیرون.نـــــــــــه ساشا روی مبل نشسته بود.
__تو به چه حقی وارد خونه من شدی یالله گمشو بیرون.
__میرم اما نه تنها من تو رو هم باخودم میبرم....
__جــــــــان؟؟؟؟هه فکر کردی منم با تو میام؟؟؟اصلا برای چی باید باتو بیام؟؟؟
__چون اون بچه ای که تو شکمته مال منه فهمیدی؟؟؟
__وایسا باهم بریم کدوم بچه من بچه ای ندارم.
داشتم از خنده روده بر میشدم اما نه نباید به روی خودم بیارم.اوه خدایا از اون تیپ عصبانی ها گرفت باز.خمشد صورتش مقابل صورتم بود گفت:
__یا همین الان میری لباساو وسایلت و جمع میکنی مثل بچه ادم میای باهم بریم یا خودم به زور میبرمت افتاد؟؟؟
__نه نیافتاد.
وای غلط کردم.الانه که دوباره مچ دستمو داغون کنه.
__چیزه یعنی اره افتاد اما خوب ما نامحرمیم.نمیشه بیام خونه ات..
__ عاقد خونه منتظره.صیغه نمیخونه عقد داییم و جاری میکنه.
اخ جون من که از خدا خواسته ام اما باید یه مقدار کلاس بذارم.
__نچ من نمیام....وایییی بذارم زمین
من بلند کردو داشت به زور میبرد .اروم گذاشتم تو ماشین و گفت:
__تا موقعی که این بچه تو شکمته کاری به کارت ندارم.همین که به دنیا بیاد ادمت میکنم.
به سمت قیطریه حرکت کرد حالا که تو روز دارم خونه اشو نگاه میکنم می بینم خیلی بزرگتر از اولین خاطره امه.دوتا از دوستاش با عاقد تو سالن منتظر مابودن.به زور یه چادر سفید سرم کردن و مجبورم کردن بله رو بگم.خدایا من غلط کردم حالا که دقت میکنم متوجه میشم کار بچه گانه ای انجام دادم من همین الان طلاق میخوام.به حلقه ای که تو دستمه نگاه میکنم یعنی من این و میخوام؟؟من این حلقه رو میخوام؟؟؟؟ تو یه چشم به هم زدن بایه خطبه من و اون به هم محرم شدیم.دوستاش اومدن جلو کاوه و کامران.سهامدارای کارخونه مواد غذایی تهرانی والبته باهم برادرم بودن..کاوه پسر شوخی بود البته از کامران خوشتیپ تر هم بود.کاوه اومد جلو گفت:
__من نمیدونم شما چطور راضی شدین با گند اخلاقی مثل این ازدواج کنید من که فکرمیکنم شما حروم شدید.
جالبه ساشا به جای اینکه عصبانی بشه میخندید.کامران دستشو جلو اورد گرم دستش و فشردم که متوجه اخم ساشا شدم. اومد جلو گفت:
__خب دیگه منو زنم و تنها بذارید میخوام درباره یه سری موضوعات مهمی باهاش حرف بزنم.
مهمونا با مسخره بازی کامران شر و کم کردن(ای بی چشم و رو)ساشا جلو امد کنارم روی راحتی نشست و گفت:
__این خونه اتاق های زیادی داره مجبورت نمیکنم با من تو یه اتاق بخوابی در واقع اصلا نیازی نیست چون بعد از به دنیا اومدن بچه راه تو میکشی و میری.خوش ندارم هر روز با یه پسری بینمت منو که میشناسی اون روی سگم بالا بیاد همچین بلایی سرت میارم که مرغان اسمون به حالت گریه کنند.از مهمونی و ولگردی های بیش از حد هم بدم میاد .افتاد؟؟؟
اه بابا اینکه فقط همین کلمه و بلده.افتاد؟؟
__بله حرف شما متین.
__افرین حالا میتونی بری یکی از اتاق ها به جز اتاق من همون که دکوراسیون ابی داره و انتخاب کنی.البته گفته باشم اگر بخوای اتاق منو انتخاب کنی من مخالفتی ندارم.
طبقه بالا رفتم اتاقای زیادی داشت هرکدوم به یه رنگ بودن اتاقی و که دکوراسیون بنفش و نارنجی داشت تقریبا بزرگم بود و انتخاب کردم.هه ساشا خان فکر کردی باتو تو یه اتاق زندگی کنم.برام جالبه چرا خونه به این بزرگی یه مستخدم نداره.لابد کاراشو خودش انجام میده شایدم یه روزای خاص کسی و میاره تا خونه رو تمیز کنه.دارم کم کم پشیمون میشم.اخه منو بگو که عقلم و دادم دست این مارال که خود به خود یه تخته اش کمه.(تو از اون بدتری.هرکس خربزه میخوره پای ویبره اش هم میشینه_خفه میشی یا خفه ات کنم؟؟؟)بریم سراغ اتاق جدیدم از اتاق قبلی ام خیلی بزرگتره.یه سرویس بهداشتی بزرگ تو خود اتاق قرار داره.پرده ها و مبلمان به رنگ نارنجی.تخت و دیوار لامپ ها به رنگ بنفش.ااااه این تخته چند تا بالشت داره؟؟؟یعنی من کدوم و بذارم زیر سرم؟؟؟اها فهمیدم یکی و میذارم زیر سرم یکی و میذارم وسط پاهام یکی و میگیرم تو بغلم بقیه و هم کنارم می چینم.عالی شد.در همین هین ور رفتن با بالشت ها بودم که در باز شد و غوزمیت عزیز هم وارد اتاق شد اول چهره عصبانی داشت اما یهو مثل این شیزو فرنی ها زد زیر خنده.دیگه داشت رو زمین ولو میشد منم که متحیر مونده بودم چیکار کنم.راستی این سادیسمی داره به چی میخنده؟؟؟؟اها لابد به بالشت ها میخنده خوب چیکار کنم این اتاق یه عالمه بالشت داره.به خودش مسلط شد لبخندش و قورت داد باز شد همون اقای اخمو تو برنامه کودک اسمورف ها...من از باران متنفر بیَمه.خیلی لهجه با حالی داره همیشه وقتی حوصله ام سر میرفت لهجه اقای اخمو تقلید میکردم.من شیرین عقلو ببین ها سه ساعت تو اتاق وایساده عین عقب مونده ها بهش زل زدم.حالا فکر میکنه چه تهفه ای.ننه ات جیگرتو بخوره بمیری من راحت شم.الهی ام.. نه دلم نمیاد تو بمیری من چه کسی و مورد ازار قرار بدم. به در تکیه داد و گفت:
__ اگر برانداز کردنت تموم شد بیا پایین شام بخور از ظهر تا الان چیزی نخوردی اگه بچه ام چیزی بشه زنده ات نمیذارم.
یا خدا ...نکنه بایه دیوانه زنجیری ازدواج کردم؟؟؟نکنه از تیمارستان فرار کرده مثل این فیلم ها.که میاد تازه عروس هارو میکشه.نکنه تو غذا سم ریخته؟؟؟(یعنی حال میکنم ذهنت همین قدر گنجایش داره.ببین اگر از این دیوونه های زنجیری باشه که به قتل با سم رضایت نمیده.سعی میکنه به طرز فجیعی بکشتت__واقعا؟؟__مرگ تو).ااااا این کی رفت بیرون من نفهمیدم . مقصر صحرا ست دیگه ول نمیکنه از بس حرف میزنه سرمو برد.این بزرگتر های ما می گفتن صدای دهل شنیدن از دور خوش است من ماست خوردم باور نکردم.واقعا ها.این اقای تهرانی و از دوردیدن خوش است زیادی بهش نزدیک شی مثل اتیش تو را در بر میگیره(ای بترکی که کتابی حرف زدنم بلد نیستی__مرسی صحرا جونم تو لطف داری).اروم و بدون سرو صدا از پله ها پایین رفتم ای خاک عالم تو سر ساشا که یادم رفت دمپایی بپوشم پاهام داره یخ میزنه.منم خول میزنم ها با یه تاپ و شلوارک کوتاه موهامم خرگوشی بستم انگار نه انگار که من حامله ام:
__اخخخخخخ.
روی صندلی نشستم اومد سمتم و پرسید:
__ چیزی شده؟؟؟حالت بده؟؟
__اره بچه لگد زد.
__بامزه.یه وقت ندزدنت که اینقدر بامزه ای بچه یه هفته ای لگد میزد ماخبر نداشتیم؟؟؟
__نه ببین منو کسی نمیتونه بدزده من یه عالمه محافظ نامرئی دارم که کسی جز خودم توان دیدنشو نداره.
__اره معلومه.پس اونی و که من دزدیدم اوردم خونه ام تو نبودی؟؟؟
__نه اون موقعیت استثنا بود رفته بودم مرخصی چون یکیشون داره زن میگیره.
__اها.
__درد اها.کوفت اها.
__چیزی گفتی؟؟؟
__ها؟نه. آره. یعنی چه لباس قشنگی چه رنگ قشنگی هم داره معلومه خوش سلیقه ای.
حالم بهم خورد عقققققققققق.دوباره شد اقای اخمو ابرو هاشو توهم کشید با صدای محکمی گفت:
__دفعه اخری که مسخره ام میکنی.فهمیدی؟؟؟
__بله افتاد.
ا خاک تو سرم از بس پرسید افتاد ؟؟؟منم اینو گفتم...هه هه ببین ها اومده بودم انتقام بگیرم اینکه گربه رو دم هجله سقط کرد بد بخت گربه ناکار شد رفت.ای مارال جیز جیگر بزنی که منو دستی دستی بدبخت کردی رفتی.ای جیز قلوه نه جیز کبد بزنی که باید جنازه امو از تو خونه این اسکیزو فرنی بیرون بکشی.
__پس چرا غذاتو نمیخوری؟؟؟
__ها؟؟؟خوب راستش بوش به مشامم میرسه تو معده ام شورش برپا میشه منم که ضعیف توان سرکوبی شورش ها رو ندارم.
یعنی افرین از همین ویار جیگر استفاده میکنم این قول بی شاخ و دم و بچزونم.هعییییییی یعنی این میتونه ذهن ادما رو بخونه که اینقدر سریع به همه چیز پی میبره؟؟؟؟نکنه اینم عین من قدرت خاص داره مثلا میتونه همه چیزو اتیش بزنه بعد من جیزغاله میشم بعد یه کار میکنم بارون بباره اتیش ها خاموش شه این غوزمیت دماغ سوخته شه.
__اگر میخوای چیز دیگه برات درست کنم؟؟؟
__اره من کباب چنجه میخوام.ساعت12 شب کباب چنجه از کجام دربیارم؟؟
__من میخوام همین الان.
__باشه میرم پیدا کنم.
اها.این اولین گام به سوی چزوندن ساشاخان.دارم برات یه کم صبر کنم. یوهاهاهاهاها ااا باز مثل اینکه خل شدم.
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 1 تير 1392برچسب:,ساعت 17:49 توسط rozhan| |


Power By: LoxBlog.Com